بنر عنوان نشریه وقایع اتفاقیه

از شمارۀ

تعقیب دنباله‌دار

حرف‌نگاریiconحرف‌نگاریicon

هیچ‌جا وطن آدم نمی‌شود

نویسنده: ساجده ملک‌زاده

زمان مطالعه:13 دقیقه

هیچ‌جا وطن آدم نمی‌شود

هیچ‌جا وطن آدم نمی‌شود

مهاجرت سفر از جایی به جایی دیگر است که همیشه چیزی را پشت سر جا می‌گذاری. گاهی آدم‌هایی که دوستشان داری، گاهی خیابان‌ها و خاطره‌ها، و گاهی بخشی از خودت. مهاجرت یعنی عدم‌حضور و این نوعی مرگ است. به بیان دیگر هیچ‌چیزی، از تماس تلفنی و تصویری گرفته تا بازگشت‌های سالانه، همگی صرفا تلاشی برای زنده نگه‌داشتن و یادکردن از چیزهایی هستند که پشت سر جا گذاشته‌ای و دیگر تکرار نخواهند شد. ترس از جاماندن و جاگذاشتن زخمی است که هر مهاجر به دوش می‌کشد؛ زخمی که چهره‌های گوناگون دارد؛ گاهی ترس از آن است که وطن آدم او را فراموش کند، گاهی نگرانی از دوستان و خانواده جا بمانی، گاهی هم این هراس است که در سرزمین تازه هیچ‌وقت به پای دیگران نرسی یا پیشروی جهان از گام‌های تو جلوتر بیفتد. گاهی این ترس از دست‌دادنِ «خودِ گذشته» است؛ انگار نسخه‌ای از ما همان‌جا در کشورِ رهاشده باقی مانده و ما دیگر به او دسترسی نداریم.

 

در گفت‌وگوهای پیشِ رو، از دریچه‌های مختلفی به این موضوع پرداخته‌ایم و از افرادی که تجربه مهاجرت به ایران یا از ایران داشته‌اند خواسته‌ایم روایت‌های شخصی‌شان را از جاماندن یا جاگذاشتن با ما در میان بگذارند. ابتدا، مهاجری از افغانستان که خانواده‌اش پیش از تولد او به ایران آمده و در میان دو مرز، زیستن و تعلق را بازتعریف کرده است؛ و دیگری از رویا قائن‌نژاد، دختری ایرانی که به آلمان مهاجرت کرده و در میان پیشرفت، دلتنگی و تغییر، معنای تازه‌ای از جاماندن را جست‌وجو می‌کند. هر دو، در جست‌وجوی آینده‌ای امن‌تر، بخشی از خود را در گذشته جا گذاشته‌اند.

 

بی‌سرزمین‌تر از باد

 

۱. می‌توانید از سفر خودتان یا خانواده‌تان از افغانستان به ایران بگویید؟ چه رؤیاهایی با خود آوردید و چه ترس‌هایی همراه‌تان بود؟ از همان ابتدا ترس از «جاماندن» یا «جاگذاشتن» داشتید؟

 

سال‌های آخر دهه ۵۰ بود و پدرم تازه معلم شده بود. شوروی مثل موریانه در افغانستان گسترده می‌شد. جنگ، رُخِ ویرانگرش را نشان می‌داد. قصه مهاجرت از اینجا آغاز شد و انتخاب ما جاگذاشتن برای رسیدن بود. پدرم زندگی‌اش را جمع کرد و به ایران آمد. آدم وقتی تمام زندگی را در کوله‌ای جمع می‌کند و با نیت مهاجرت به جایی دیگر از خانه‌اش بیرون می‌زند، همان‌جایی است که سیلی بی‌رحمانه‌ی واقعیت را حس می‌کند و یاد می‌گیرد نباید از کسی توقع مهربانی داشته باشد، نباید توقع داشته باشی نژادپرستی نبینی یا جایی که می‌روی خانه‌ای تمام‌عیار برایت باشد.

 

  1. بعضی مهاجران از چیزی شبیه «سوگ هویت» حرف می‌زنند؛ از دست دادن بخشی فرهنگی یا اجتماعی از خود. اگر شما چنین تجربه‌ای داشته‌اید، چگونه با آن کنار آمدید؟ آیا احساس کردید تکه‌ای از خودتان در افغانستان جا مانده است؟

 

ما مهاجران افغانستانیِ ساکن ایران، هرچقدر در قلب و رفتار و ارزش‌هایمان خود را ایرانی بدانیم، وقتی در مقابل پلیس و قانون می‌ایستیم، فقط «افغان» هستیم؛ همان چیزی که بیش از هر چیز به چشم می‌آید. در اینجا، زبان مشترک ما با میزبان ایرانی‌مان، غریب‌ترین نوع اشتراک است. چندی قبل در جایی نوشته بودم، «من غریب‌ترین مهاجر دنیایم، در کشوری به دنیا آمده‌ام که شناسنامه‌اش را ندارم». هویت و ملیت مثل اکسیژن که نبود آن مانع زندگی است اما بودنش حس نمی‌شود، زمانی معنای واقعی خود را نشان می‌دهد که نداری‌اش. این کمبود اکسیژن برای روحم را از همان بچگی حس کردم. هربار که کسی مرا فقط از لهجه‌ام شناخت، فهمیدم هنوز در سوگِ بخشی از خودم زندگی می‌کنم.

 

  1. هم‌سن‌وسال‌های شما راه‌های دیگری رفته‌اند؛ بعضی در افغانستان مانده‌اند، بعضی به کشورهای دیگر رفته‌اند. وقتی مسیر خود را با آن‌ها مقایسه می‌کنید، آیا حس کرده‌اید از بعضی‌ها «جا مانده‌اید» یا برعکس، با مهاجرت به ایران «پیش افتاده‌اید»؟

 

در تیرماه ۱۴۰۴، وقتی روند خروج مهاجران افغانستانی غیرمجاز از ایران آغاز شد، چیزهایی دیدم که حتی فکرکردن به آن‌ها آزارم می‌دهد. زندگی برای مهاجران افغانستانی در ایران در دهه ۵۰ و ۶۰ بسیار آسان‌تر از حالا بود. شاید دلیلش دفاع مقدس بود؛ وقتی سایه شوم جنگ بر ایران افتاده بود، رنج میهمانان افغانش را بهتر درک می‌کردند. اما حالا که به تجربه‌ی جنگ ۱۲روزه نگاه می‌کنم و نتیجه‌اش را برای مهاجران ساکن ایران می‌بینم، به این نتیجه می‌رسم که هیچ چیز قطعی نیست. به نظرم  هر سختی در این سفر، بخشی از هویت تازه‌ام را ساخت؛ شاید همین، معنای واقعیِ جلوافتادن باشد. با همه‌ی این سختی‌ها، مهاجرت به ایران برای ما برکت‌های زیادی داشته؛ ارزش‌هایی که نامحسوس‌اند و فقط وقتی دیده می‌شوند که کنار مهاجرانی بایستی که به پاکستان رفته‌اند.

 

۴. زندگی در ایران برای مهاجران افغان آسان نیست. تبعیض‌ها و محدودیت‌ها باعث می‌شود احساس کنید فرصت‌ها از شما عبور می‌کنند. آیا گاهی حس کرده‌اید در این مسیر از نظر اجتماعی یا اقتصادی از دیگران جا مانده‌اید یا در حاشیه نگه داشته شده‌اید و فرصت‌های برابر ندارید؟

 

من عادت خیلی چیزها را از سر پرانده‌ام؛ اینکه درباره بدیهیات حرف بزنم. مثلاً بگویم من انتخاب نکردم کجا و در کدام کشور و در کدام خانواده زندگی کنم. من ملیتم را انتخاب نکرده‌ام. اما جامعه، بی‌وقفه آن را به من یادآوری کرده است. دیگر پذیرفته‌ام تبعیض تا همیشه بخشی از مهاجرت است و این بهایی است برای تجربه اولویت‌هایمان مثل آزادی یا امنیت. در ایران با قوانینی روبه‌رو هستیم که روی آن‌ها کار کارشناسی نشده و بیشتر تبصره‌ها و تصمیم‌های موقتی هستند برای حل مشکلات ما. گاهی حس می‌کنم در صفِ طولانیِ فرصت‌ها ایستاده‌ام، اما هیچ‌وقت صدایم نمی‌زنند.

 

  1. اگر کسی بپرسد: «تو افغان هستی یا ایرانی؟» چه پاسخی از دلتان بیرون می‌آید؟ وقتی به فارسی ایرانی یا لهجه‌ی افغان حرف می‌زنید، آیا احساس می‌کنید بخشی از هویتتان در سکوت جا می‌ماند؟ این هویتِ معلق چه تأثیری بر حس تعلق شما گذاشته است؟

 

ما افغانستانی‌ها که به ایران آمده‌ایم، یک مزیت بزرگ داشتیم و آن زبان فارسی است؛ فرصتی که ما را به میزبان هم‌زبانمان نزدیک کرده. یک‌بار نمی‌دانم المپیک چندم و در کجا بود، در یکی از این وزن‌های تکواندو که هیچ وقت نفهمیدم چی‌به‌چی است، تکواندوکار افغانستانی ایستاده بود، مقابل تکواندوکار ایرانی تا برای برنز المپیک از خجالت هم در بیایند. داور که سوت زد همان لگد اول تلویزیون را خاموش کردم، من دوست نداشتم ورزشکار ایرانی، افغانستان را بزند، یا ورزشکار افغانستانی روی هوا بچرخد و پایش را بگذارد کنار گردن سرو ایرانی. خیلی جاها شده که من گیر کرده‌ام، بین اینکه ایرانی هستم یا افغانستانی! اما من این را می‌دانم که فرزند زبان فارسی هستم و زبان، تنها جایی‌ست که هنوز در آن تبعید نشده‌ام.

 

  1. آیا از روزی می‌ترسید که به افغانستان برگردید و وطنتان را نشناسید؟ از سوی دیگر، در ایران احساس می‌کنید می‌توانید پیش بروید، یا فکر می‌کنید همیشه چند قدم از دیگران عقب‌تر هستید؟

 

آن روزهایی که در کابل زندگی می‌کردم، شب‌های زیادی در خواب به مشهد می‌آمدم؛ در کوچه‌ها و خیابان‌هایش راه می‌رفتم و خاطراتم را جست‌وجو می‌کردم. اما وقتی بیدار می‌شدم، در کابل بودم. همین اتفاق در مشهد هم برایم افتاده: خوابیده‌ام و تا صبح در کابل راه رفته‌ام. این تجربه یک وجه مشترک داشته: گریه. من بارها در کابل برای مشهد و در مشهد برای کابل گریه کرده‌ام.

من از کجای زمینم؟

که با شکستن بودا دلم می‌شکند

و لذت می‌برم از رقص پرچم ایران در باد.

 

  1. آیا به بازگشت فکر کرده‌اید؟ اگر روزی برگردید، از چه می‌ترسید: از اینکه دیگر آنجا جایی برایتان نباشد یا از اینکه خودتان برای آنجا غریبه شده باشید؟

 

حالا از یک چیز می‌ترسم: اینکه روزی نوبت به اخراج ما برسد. هرچند روی کاغذ غیرممکن است، اما دولت‌ها غیرقابل پیش‌بینی‌اند. نه از کابل‌رفتن می‌ترسم، نه از بازگشت. من از «دوری» می‌ترسم؛ دوری از مشهد و از دوستان و از خاطراتم و از شهرم. از این می‌ترسم که پدر و مادرم در این آخر عمر مجبور به سختی شوند. راستش را بخواهید، من و امثال من در کابل انگشت‌نما و غریبیم،  همین که سلام کنیم، می‌پرسند: «کَی از ایران آمدی؟»

 

  1. به عنوان سؤال آخر امروز وقتی به «رسیدن» فکر می‌کنید، تصویرش برایتان چیست؟ آیا «رسیدن» در مقابلِ «جاماندن» معنا پیدا می‌کند؟

 

«رسیدن» برای من معنای دیگری دارد. دوست دارم در سرزمینی باشم که مرا از خود بداند؛ که بتوانم رویش حساب کنم، تابعیتش را داشته باشم، و هیچ‌کس به خودش اجازه ندهد به من، به ملیتم، به سرزمینم توهین کند. ما مهاجران افغانستانی در ایران «بی‌سرزمین‌تر از بادیم[1]».

 

رؤیایی میان دو جهان

 

1. چه چیزی در نهایت شما را به ترک ایران واداشت؟ آیا آن تصمیم بیشتر از دلِ یک انتخاب آمد یا ترسی از این‌که اگر بمانید، از خودِ واقعی‌تان و آینده جا بمانید؟

 

ترک کردن ایران شاید از همان روزهایی شروع شد که فهمیدم ماندن، یعنی خفه‌شدن در قفس. ۹‌ساله که بودم، فهمیدم دختربودن یعنی همیشه باید اجازه بگیری؛ اجازه برای خندیدن، برای دویدن، برای نفس‌کشیدن. در خانواده‌ای سنتی و مذهبی بزرگ شدم، جایی که زن همیشه باید آرام و مطیع و در سایه می‌بود. دختربودن یعنی جنس‌دوم‌بودن؛ حتی اگر باهوش‌تر یا بااستعدادتر یا قوی‌تر بودی، باز هم صدایت باید پایین‌تر از مردها می‌ماند. اما من نمی‌توانستم ساکت باشم. درونم چیزی می‌خواست که نمی‌شد خاموشش کرد، زندگی‌کردن به شیوه خودم را. شب‌ها قبل از خواب، چشم‌هایم را می‌بستم و خودم را در جایی دیگر می‌دیدم. جایی که صدای خنده‌ام با هیچ ترسی گره نمی‌خورد و برای اثبات توانایی‌هایم نیاز نبود دست و پا بزنم. همان‌جا بود که در دل کودکانه‌ام، نیت مهاجرت کاشته شد. نه فقط برای فرار، بلکه برای رسیدن به جایی که بتوانم خودم باشم. آن رؤیای کودکی بعدها تبدیل شد به تلاشی برای نماندن در جایی که هر روز از خودم دورتر می‌شدم.

 

۲. اولین روزهای آلمان چطور گذشت؟ جایی بوده که حس کنید تازه‌واردید، همیشه عقب‌تر از دیگران؛ در زبان، کار، حتی در فهم یک شوخی ساده؟

 

وقتی بالاخره به آن رؤیا رسیدم بیست‌وشش سالم بود. تابستانی خنک بود و در هتل کوچکی در آلمان بودم. پنجره باز بود و هوای تازه و بی‌هیاهوی شهر، درون اتاق می‌چرخید. نشستم روی تخت و به خیابان خالی نگاه کردم. عجیب بود، همه‌ی اضطراب‌هایی که تا دیروز داشتم، ناگهان ناپدید شده بودند. دیگر نه قیمت دلار مهم بود، نه ترس از دزدهای خیابان. فقط سکوت بود. سکوتی که اولش آرامم کرد و بعد، آرام‌آرام مرا بلعید. احساس می‌کردم بین دو دنیا معلقم؛ نه اینجا را می‌فهمم، نه آنجا را از یاد برده‌ام. زبان جدید در دهانم مثل سنگ می‌غلتید، واژه‌ها از ذهنم فرار می‌کردند. در گفت‌وگوهای کاری حس می‌کردم کودکی‌ام که در جمع بزرگسالان گم شده. احساس می‌کردم خنگ شده‌ام، بی‌هویت و بی‌ریشه. نه به ایران تعلق داشتم، نه هنوز به این سرزمین جدید. آدم‌هایی را می‌دیدم که هم‌سن من بودند، اما زندگی‌شان پر از تجربه‌هایی بود که من فقط در فیلم‌ها دیده بودم؛ مدرسه‌های رنگی، سفرهای تابستانی، موسیقی، حق انتخاب.

 

  1. بسیاری از مهاجران وقتی از دور اخبار وطن را می‌بینند، نوعی عذاب وجدان یا «گناه نجات‌یافتگی» دارند. آیا شما هم چنین حسی دارید؟

 

هر شب در آینه به خودم نگاه می‌کنم و می‌پرسم: «خب، حالا که چی؟» من به بزرگ‌ترین آرزوی عمرم رسیده‌ام، اما درونم چیزی خاموش شده. شاید از خستگی سال‌های طولانیِ سکوت، شاید از رنج فروخورده‌ی نابرابری‌ها. فهمیدم رسیدن همیشه به معنای آرامش نیست. احساس گناه مثل سایه همراه‌ من است. خانواده‌ام و عزیزانم هنوز آنجا هستند؛ در همان ایران غیرقابل‌پیش‌بینی. احساس می‌کنم ترس از جاگذاشتنِ آدم‌ها برایم قوی‌تر است از ترس جاماندن از آن‌ها.

 

۵. وقتی با دوستان یا خانواده‌ی داخل ایران حرف می‌زنید، حس می‌کنید دو روایت از زندگی در دو زمان مختلف پیش می‌روند؟ یا انگار شما از داستان آن‌ها جا مانده‌اید؟

 

چند روز پیش وقتی مادرم از اتفاقات روزمره‌اش، از گرانی و بی‌برقی می‌گفت، من در آشپزخانه‌ام قهوه درست می‌کردم و از خودم بیزار ‌شدم. دیگر در غم و شادی‌شان شریک نبودم؛ انگار مرزها مرا از احساسم جدا کرده بودند. دوستی هم سخت شده بود. همکارانم مهربان بودند، اما فاصله‌ی سنی و فرهنگی مثل دیواری شفاف بینمان بود. در جمع‌هایشان فقط لبخند می‌زدم و سر تکان می‌دادم، اما درونم ساکت بود. گاهی با ایرانی‌ها معاشرت می‌کردم؛ حس دوگانه‌ای داشتم. آشنا بودند، بوی خانه می‌دادند، اما همان زخم‌ها را هم یادم می‌آوردند. مثل آینه‌ای که نمی‌دانستم نگاه‌کردن به آن تسکین است یا شکنجه. گاهی حس می‌کنم وطنم فقط در چت‌های نصفه‌شب با دوستان قدیمی زنده است.

 

۶. بعضی مهاجران از سوگ هویت حرف می‌زنند؛ شما هم چنین حسی دارید؟ فکر می‌کنید بخشی از خود ایرانی‌تان جا مانده یا در فاصله شکل تازه‌ای گرفته؟

 

من دور از ایران اتفاقاً بیشتر از قبل با هویت ایرانی‌ام آشنا شد. در دل سردرگمی‌هایی که تجربه کردم، کم‌کم چیزی در من شروع به تغییر کرد؛ شاید از دل همان تنهایی‌ها، یا از آگاهی‌های تازه‌ای که دنیای جدید به من داد. از نو شروع کردم به دیدن خودم و هویت ایرانی‌ام. در کتابخانه‌ای کوچک، تاریخ ایران را خواندم. در سفر بعدی‌ام به وطن، کویر و تخت‌جمشید را دیدم و فهمیدم ریشه‌های من قوی‌تر از آن‌اند که بادها از جا بکنند. من از سرزمینی آمده بودم که قرن‌ها زخم خورده و هنوز ایستاده است. آن لحظه فهمیدم تاب‌آوری، بزرگ‌ترین دارایی من است. هر بار که به ایران برمی‌گشتم، به جای غم، با تحسین به آن بخشی از هویتم که هنوز در ایران جا مانده بود نگاه می‌کردم.

 

  1. آیا به بازگشت فکر کرده‌اید؟ اگر روزی برگردید، از چه می‌ترسید؟

 

گاهی به بازگشت فکر می‌کنم. اما نه برای زندگی دوباره، بلکه برای روبه‌روشدن با گذشته. می‌ترسم اگر برگردم، دیگر آنجا جایی برایم نباشد؛ یا بدتر، من برای آنجا غریبه شده باشم.

 

  1. حالا که از دور به مسیرتان نگاه می‌کنید، «رسیدن» برایتان چه معنایی دارد؟ آیا هنوز ترسی از جا ماندن در شما هست، یا بالاخره با آن کنار آمده‌اید؟

 

این روزها زیاد به مفهوم «رسیدن» فکر می‌کنم. قبلاً رسیدن به معنی عبور از مانع بعدی بود، فتح قله‌ی بعدی. اما حالا، شاید رسیدن یعنی آهسته‌رفتن؛ یعنی لذت‌بردن از مسیر، از تجربه‌های تازه، از خودِ حال. این روزها آزادی مالی دارم، سبک زندگی‌ام تغییر کرده. سالم‌تر، جسورتر، شادتر. اما عجیب است، اضطرابم هم بیشتر شده. شاید چون حالا مسئول سرنوشت خودم شده‌ام. اعتمادبه‌نفسم برگشته، اما نه آن دختربچه‌ی شاد ایرانم، نه آن زن گم‌گشته‌ی روزهای اول مهاجرت. انگار ترکیبی از هر دو شده‌ام. گاهی هنوز در جمع‌ها ساکتم، اما درونم آرام‌تر است. دیگر از مقایسه نمی‌ترسم؛ می‌دانم مسیر من متفاوت بوده و همین تفاوت، معنای من است. دیگر نمی‌خواهم فقط از چیزی فرار کنم یا چیزی را تصاحب کنم. می‌خواهم زندگی کنم، با همه‌ی زبان‌ها، ترس‌ها و رؤیاهایم. شاید رسیدن یعنی همین‌که هنوز در حرکت باشی، حتی اگر وطنْ پشتِ سرت جا مانده باشد.


[1] نام مستندی از غلامرضا جعفری — بخشی از شعر حفیظ هاشمی

ساجده ملک‌زاده
ساجده ملک‌زاده

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

کلیدواژه‌ها

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.